پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

15

یک سال گذشت.
پارسال همچین روزی حدود ساعت 10.45 بود که بعد از ماه ها بهش زنگ زدم...
همون شب استارت خورد.
اون روزا...اون لحظه ها...اون احساسا...دهن هایی که از دیدنمون باز میموند...بحث و دعواها...آشتی ها...اون گل ها... اون قایمکی ها... اون سوءتفاهما...
همه و همه گذشت ...
و امشب میتونست اولین سالگرد آغاز لحظه های قشنگمون باشه...
بعید میدونم ولی شاید حتی امروز رو یادش نباشه...شاید الان داره قربون صدقه ی قد و بالا و چشمای قشنگ یه بی پــَــروا ی دیگه میره... شایدم مثل من داره اون لحظه ها رو دوره میکنه...شاید داره با اون منطق بی منطق اش برای هزارمین بار منو مقصر همه چیز میکنه...شاید...
روزای قشنگی با هم داشتیم ولی به هیچ وجه حاضر نیستم برگردم به اون روزا...گاهی خیلی دلتنگ میشم ولی از این جدایی راضیم...آخر راه ما همین بود. مطمئنم...
بگذریم.
راستی!! چرا باز من حوصله ی درس خوندن ندارم؟!!
حتی حوصله ی اون کتاب فلسفی که با کلی ذوق از کتابخونه گرفتم هم ندارم !!

+ کلا بیخیال انتقال آرشیوام شدم...
+ الان چه وقت سرما خوردن بود ؟! :(
+ ای خدای بزرگ! تو چه باشی و چه نباشی،من اکنون سخت به تو نیازمندم،تنها به این نیازمندم که تو باشی.
(دکتر شریعتی)








۲ نظر:

  1. به به مباركه
    يعني از شر ما بلاگفاييها هم منظورت بود راحت شدي؟!

    اينجا يه چيز ديگه از خودت نشون دادي رو نكرده بودي...

    پاسخحذف
  2. عکس غیر شرعی!!

    این همه شهید برای چه دادیم؟؟

    پاسخحذف